بيسكوييت
یک روز یک خانمی تو فرودگاه بو د ه میخواست تا وقته پرواز استراحت کنه اونجا رو صندلی میشینه تا بیسکو ییت تو کیفشو بخوره وقتی میشینه یک اقایی هم کنارش میشینه خانمه شروع میکنه به خوردن بیسکو ییت آقاهه هم بدون تعارف یکی برمیدا رها خانمه تعجب میکنه هیچی نمیگه یکی دیگه خانمه بر میداره اونم برمیداره خانمه حرصش در میاد هیچی نمیگه خلاصه هی یکی اون بر میداره یکی اون خانمه خیلی عصبانی میشه یکی مونده به آخر خانمه میگه با خودش عمرن اگه بذارم اینو برداری خودم میخورم تا میخواد برداره آقاهه اونو نصف میکنه و نصفشو خودش میخوره نصفشو میده به خانمه خانمه دیگه از عصبانیت هیچی نمیگه و میره وقتی توی هواپیما میشینه میخواد از تو کیفش چیزی برداره میبینه که بیسکو ییتش تو کیفش و اصلا اونو بر نداشته یادش رفته بوده و اون بیسکو ییت مال آقاهه بوده
منظو ر از این داستان سخاو ت یکی رو در برابر بی صبری دیگری نشون میده
یکشنبه 3 بهمن 1389 - 1:52:18 PM